کد مطلب:314556 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:215

یا علمدار کربلا پسرم را صحیح و سالم از تو می خواهم
ساعت هفت صبح سه شنبه، هشتم شهریور ماه بود كه آقای مولایی لباسش را پوشید و آماده رفتن شد.

لحظه خداحافظی از همسرش، نگاهی به اتاق كوچك پسرشان محمدرضا انداخت و گفت:

- از امروز دیگر محمدرضا را زودتر از روزهای قبل بیدار كن.

خانم مولایی سری تكان داد و با نوعی دلخوری گفت:

- بیدارش كنم كه بیشتر شیطنت و بازیگوشی كند. نه بهتر است كه خواب باشد تا



[ صفحه 523]



من به كارهایم برسم.

آقای مولایی، این بار با لحن قاطع و هشدار دهنده ای گفت:

- خانم جان، امروز و فردا است كه مدرسه ها باز بشود، بنابراین باید در دو سه هفته آینده، او را به سحرخیزی عادت بدهی كه مهرماه، مشكلی نداشته باشیم. یادت رفته سال قبل، یك هفته اول مهر با چه مكافاتی او را بیدار می كردی تا روانه مدرسه اش كنی؟

- نه یادم نرفته، اما خب... به چشم... همین كه زنگ ساعت هشت به صدا در بیاید، او را بیدار می كنم.

لبخندی از رضایت بر لبان آقای مولایی نشست و با عجله روانه محل كارش شد.

خانم مولایی در دل، همسرش را به خدا سپرد و به طرف آشپزخانه بازگشت تا مقدمات ناهار را فراهم كند.

عقربه ساعت شمار روی عدد هشت قرار گرفته بود كه صدای هشت ضربه پیاپی زنگ، در فضای خانه طنین انداز شد. خانم مولایی بر اساس قولی كه به همسرش داده بود به سراغ محمدرضا رفت.

حدود نیم ساعت طول كشید تا محمدرضا توانست رختخواب خود را ترك كند. او كه بیشتر از دو ماه را تا ساعت ده صبح خوابیده بود، حالا برایش خیلی سخت بود كه زودتر از معمول بیدار بشود.

چیزی به ساعت 5 / 9 نمانده بود كه چند تا از همبازی های محمدرضا به سراغش آمدند، به این ترتیب او رفت تا به بچه های محله بپیوندد كه بازی هر روزه خود، فوتبال را شروع كنند.

نیم ساعت پس از آن بود كه صدای زنگ تلفن در فضای خانه پیچید. خانم مولایی، آشپزخانه را ترك كرد و شتابان به سوی تلفن رفت. هنوز چند لحظه ای از مكالمه تلفنی نگذشته بود كه پسر عمه محمدرضا هراسان و فریاد كشان وارد خانه شد. او در حالی كه بر سر و صورت خود می زد به خانم مولایی گفت:

- زن دایی معصومه. بدو كه رضا را برق گرفت. اگر كمی دیر برسی، رضا



[ صفحه 524]



می میرد!

خانم مولایی، برای چند لحظه مات و متحیر به پسر بچه خیره شد و سپس تلفن را رها كرد و فریاد زنان به بیرون دوید. با اشاره یكی از بچه های محله او متوجه شد كه پسرش به پشت بام خانه رفته است. با عجله پله ها را دوتا یكی كرد و خودش را به پشت بام رساند. محمدرضا در چند قدمی اش قرار داشت. دو رشته سیمی كه به احتمال قوی بر اثر جرقه، پاره شده بود در دستان محمدرضا قرار داشت. پسر بچه، با رنگی سفید و بدنی خشك شده، هیچ اثری از حیات بروز نمی داد.

خانم مولایی، با دیدن این صحنه فقط توانست فریاد بزند:

- یااباالفضل... یا علمدار كربلا... پسرم را صحیح و سالم از تو می خواهم. سپس. بر سر زنان از هوش رفت. همان لحظه گروهی از همسایه ها هم خودشان را به پشت بام رساندند، اما هیچ كس جرأت نداشت قدمی جلو بگذارد و برای نجات جان محمدرضا اقدامی كند.

همان لحظات یكی به فكرش رسید كه با كمك دو تكه چوب، می توان سیم ها را از بدن محمدرضا جدا كرد و بلافاصله رفت تا چوب بیاورد. اما همان موقع، رعد و برقی زده شد و برق منطقه قطع شد. به این ترتیب، یكی از همسایه ها به سرعت جلو رفت و دو رشته سیم را از بدن پسر بچه جدا كرد و او را كه كاملا بی حال بود روی دست گرفت.

همین موقع، خانم مولایی، با كمك چند تن از همسایه ها به هوش آمد و بلافاصله فریاد كشید:

- پسرم، پسرم چه شد؟ یا ابوالفضل (علیه السلام) او را نجات دادی؟

و تازه اینجا بود كه به صدای بلند شروع به گریستن كرد. در این موقع، صدای ضعیف محمدرضا به گوش رسید كه گفت:

- مادر گریه نكن، حال من خوب است.

و به دنبال آن، صدای صلوات جمع، فضا را عطرآگین كرد.

دقایقی پس از آن بود كه محمدرضا را به بیمارستان منتقل كردند. بلافاصله



[ صفحه 525]



آزمایشات لازم به عمل آمد و پزشكی كه پسر بچه راتحت نظر گرفته بود، به همراهان او گفت:

- انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. فقط یك سوختگی سطحی در دست های كودك مشاهده می شود. آن طور كه شما شرح حادثه را دادید. هیچ چیز جز یك معجزه، او را نجات نداده است.

خانم مولایی، با شنیدن این حرف ها، لبخندی بر لب نشاند و زیر لب نجوایی كرد كه برای اطرافیان مفهوم نبود. [1] .

سودای علمدار



برخیز دلا كه دیده بیدار كنیم

بر نوحه گران یار دیدار كنیم



تا جاری علقمه به لبیك شتاب

سر در سر سودای علمدار كنیم [2] .



ماه و خورشید



خروش و ناله آوای حرم شد

نگاه مهربانان غرق غم شد



ز مرگ سرخت ای ماه عطشناك

بمیرم قامت خورشید خم شد




[1] مجله ي خانواده، شماره ي 197، سال دهم، پانزدهم آبان 1379.

[2] ميرهاشم ميري.